بی خاصیت!
سلام عزیزم!
می خواستم نیایم و ننویسم!
حرفهای امشبم واقعا از جنس گفتن نیست!
می خواستم سکوت کنم شاید غربت سکوتم را هوای عشق برایت بیاورد آنجا!
می خواستم خاموش باشم شاید غم این خموشی را خوابی خیالی تعبیر کند برایت!
می خواستم ... هر چه می خواستم و هر چه شد و هر چه بود تمام....
دیگر هیچ فایده ای ندارم!
بی خاصیت!
....
....
....
....
خدارا شکر حتما خدا در حد همین بی خاصیتی هم دیده بنده اش را!
حتما خدا می داند که می توانم جور همین را هم بکشم!
لااقل تا همین حدش را هم شکر!
این سطرها آن چیزی که دوست داشتم و دارم بگویم نیست!
اصلا گفتن نیست! شنیدن هم نیست! فقط باید ببینی چقدر بیچاره شده ام :(
از یک طرف خوشحالم خیلی خوشحالم! یک جنبه هایی از نگرانی مرا کم می کند
و هزار جنیه به غصه هایم اضافه... بی خیال!
چند ساعتی است نشسته ام زانو به بغل گرفته ام و دارم فکر میکنم!
راه که به جایی نمی برم! راه تو را بیراهه نکنم!
مراقب خودت باش! خیلی مراقب باش! قنوت های امشبم هم شادی ات را طلب میکرد!
چه کنم که پیش خالق و مخلوق هر دو رو سیاه شده ام! :(
شبت پر از یاد خدا! خدا نگهدارت!